خرداد ماه بود که باهاش آشنا شدم …
یه روز بابام کتابشو یعنی جلد اول سلام بر ابراهیم و اورده بود …
بااینکه موقع امتحانا بود دلم خواست بخونمش ..
اروم اروم شروع کردم ب خوندن …به یه جایی ش که میرسی دیگه نمیتونی کتابو بزاری زمین …
اینجور بگم براتون راست میگفتن با خوندن این کتاب زندگی ت دو بخش میشه …یه بخشش مال قبل خوندن این کتابه بخش دیگش مال بعد خوندن این کتاب …
ابراهیم دوست شهیدم شد …نمیدونم چرا ولی خیلی مهرش ب دلم بود …درست مثل یک برادر بزرگتر …
جلد دوم این کتابم خوندم بعد از تموم شدنش ابراهیم دیگه بخشی از زندگیم شد…باهاش حرف میزدم …مشکلاتم و بهش میگفتم …شب های جمعه ام که میشد بهش میگفتم منو پیش اربابت یاد کن تو کربلا…
کربلا…برام واژه ای غریب بود …یه جای دور …خیلی دور…
خیلی دوست داشتم میرفتم و یکبار هم که شده اونجا رو میدیدم …از ابراهیم خواستم که برات کربلا رو از امام هشتم برام بگیره … راهی مشهد بودیم بعد از سه سال خیلی دلتنگ شده بودم …حسابی واسه ی کربلایی شدنمون دعا کردم …ولی در اوج ناامیدی که آیا کی چه وقتی نسیبمون بشه …
ب ماه نکشید …جوری کربلا واسمون جور شد که خودم هاج و واج موندم ….
الان دیگه رفتیم و برگشیم درست یکماه پیش تو این تاریخا کربلا بودیم …کرب و بلا ..
اگه عکساش نبود هیچ وقت باور نمیکردم رفتیم …
پی نوشت:تو زنگیتون حتما سعی کنید یه دوست شهید واسه خودتون پیدا کنید بخدا دست میگرن …ابراهیم خیلی ب من کمک کرده من یکی شو براتون گفتم …
اخه میدونید که شهدا زنده ان پیش خدا آبرو دارن مقام دارن
بخصوص شهدای گمنام…
راستی یادم رفت بگم ابراهیم گمنامه ….
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات